دل سودا زده ام ناله و فریاد کند
هر زمان یاد غم سیّد سّجاد کند
بی گمان اشک به رخساره بریزد از چشم
هر که یادی ز گرفتاری آن راد کند
بود در تاب تب و بسته به زنجیر ستم
آنکه خَلقی ز کرم از الم آزاد کند
تنِ تب دار و اسیری و غمِ کوفه و شام
وای اگر شِکوه این قوم بر اجداد کند
خون ببارد ز غمِ مرگ پدر در همه عمر
چونکه از واقعه کرب و بلا یاد کند