مرا منع می کنند از آمدن...
«هوا سرد است ، سرما می خوری!
گرم است ، گرمازده می شوی...»
اما من
فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم .... بنده ی عشقم . از هر دو جهان آزادم
به سوی تو که می آیم...
نه گرمای تابستان و نه سوز سرمای زمستان...
هیچ کدام را نمی فهمم...
من عاشق تو هستم و تو معشوق من ...
+ اصلا شما بگویید ...
هیچ کجای دنیا سراغ دارید؟
که معشوقی ، عاشقی را بخواند ...
و عاشق سر باز زَنَد؟!
و این قصه ی عشق سر دراز دارد ...
دوباره باران گرفت و من بودم و دلی که در هوای کویت پر می کشید ...
سند رسوایی اَم ... چادری خیس بود...
همین ...
پ.ن
دلم دوباره پر زده
میون او کبوترات