قصه زیبای عشق و عاشقی با امام رضا(ع)
مرا منع می کنند از آمدن...
«هوا سرد است ، سرما می خوری!
گرم است ، گرمازده می شوی...»
اما من
فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم .... بنده ی عشقم . از هر دو جهان آزادم
به سوی تو که می آیم...
نه گرمای تابستان و نه سوز سرمای زمستان...
هیچ کدام را نمی فهمم...
من عاشق تو هستم و تو معشوق من ...
+ اصلا شما بگویید ...
هیچ کجای دنیا سراغ دارید؟
که معشوقی ، عاشقی را بخواند ...
و عاشق سر باز زَنَد؟!
و این قصه ی عشق سر دراز دارد ...
دوباره باران گرفت و من بودم و دلی که در هوای کویت پر می کشید ...
سند رسوایی اَم ... چادری خیس بود...
همین ...
پ.ن
دلم دوباره پر زده
میون او کبوترات
با سلام و عرض ادب خدمت تمامی مخاطبان عزیز سرباز صفر
محمد مهدی باقری هستم. طلبه سطح مقدماتی مدرسه علمیه علوی حوزه علمیه قم و نویسنده مطلب فوق. امیدوارم از این مطلب خوشتون اومده باشه. لطفا ما رو برای بهتر شدن وبلاگ با نظرات خودتون راهنمایی کنید و اگر با موضع من در این مطلب موافق بودید مطلب رو لایک کنید.
التماس دعا
دلم دل دل میکند برای یک لحظه دیدن ِ طلایی گلدسته هایش...
دلم دلش میخواهد بنشیند ایوان ِ طلا...
دو رکعت نماز مستحبی حرمت را بخواند...
دلم همان جواب ِ همیشگی اش را میخواهد...
همان سلامی که هزار ها هزار زائر درروز
روبه حرم ِ امنت
دست به سینه می ایستند و خم میشوند..
و باسوزِ ِدل میخوانند
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا . . .